تورو من چشم در راهم شباهنگام.
شدم دختری که با سکوتشـــــ سنگـــ ــــــر میگیره
مـــــن، نبودنت را ، تــــــاب می آورم رفتنت را ، تحمـــــّل میکنم . . . فراموش شدنم را ، بــــاور میکنم . . . امــــــا . . . . . . فــــــراموش کردنــــــت . . . دیگر . . . کـــــا رِ مــــــن نــــــیست . . . . !!!
خدایا یاری ام ده تا همانطور که به فکر تسکین و درد خویش هستم برای تسکین دیگران نیز بکوشم همانگونه که می خواهم مرا درک درک کنند.بتوانم دیگران را بفهمم به همان اندازه که دوست دارم مورد عشق و محبت قرار گیرم عشق و تبسم را نثار دیگران کنم...
پدر گفت :عشق یعنی همسر. دخترک گفت: عشق یعنی عروسک. معلم گفت :عشق یعنی بچه ها. خسرو گفت: عشق یعنی شیرین. شیرین گفت: عشق یعنی خسرو . اما فرهاد هیچ نگفت. فرهاد نگاهش را به آسمان برد؟ باچشمانی بارانی. میخواست فریاد بزند اماسکوت کرد!میخواست شکایت کند اما نکرد. نفسش دیگر بالا نمی آمد؟ سرش را پایین آورد و رفت! هر چند که باران نمی گذاشت جلوی پایش را ببیند! ولی او نایستاد. سکوت کرد و فقط رفت. چون میدانست او نباید بماند. و عشق معنا شد!!!
یه کاغذ...یه خودکار.....
مثل همیشه......یه بیت شعر......
اولین چیزی که به ذهنم میرسه.......
"چند روزی ست حال من دیدنی ست.....
حال من از این و آن پرسیدنی ست......
دوش حافظ.....نه...نه...دوست ندارم بقیه ش رو.....
خطش میزنم و از نو......
پر پرواز......
همینجوری چندبار تکرارش میکنم......
یادمه خیلی آهنگشو دوس داشتم.....هنوزم دارم.....
پر رنگ مینویسم:
" پر پرواز منو ازم نگیرین".............
دارم فکر میکنم .....
به مثلث برمودا.....و تفاوتش با تو.............
به کاغذ مچاله های کنار دستم نگاه میکنم.....
پر از خاطره های نصفه نیمه س.....
ترسیدم کاغذ دووم نیاره و خودکار قطع بشه از نوشتنشون......
اسمون تاریک شده.....
از اتاق تاریک و سوت و کورم فهمیدم......
چراغ رو که روشن میکنم دستامو میگیرم جلوی چشام.....
نور اذیتم میکنه......کاش آسمون مهتابی بود امشب......
دارم فکر میکنم به 5 حرف.....
ف ا ص ل ه.......
یا شایدم 3 حرف...ع ش ق......
دو حرف....ت و......
یه حرف u
ساده...
می دانی..؟
آدم های ساده..
ساده هم عاشق می شوند..
ساده صبوری می کنند..
ساده عشق می وَرزَند..
ساده می مانند..
اما سَخت دِل می کنند..
آن وقت که دل می کنند..
جان می دَهند..
آره...
سیگاری آتش می زنم!
چشم در چشم!
زیر پلک های شب
گُم می شوم.
سیگاری آتش می زنم!
کمی این سو
کمی آن سو!
تو نیستی مثل همیشه
و شب به خواب می رود.
سیگاری آتش می زنم!
مسخ ِ زوزه ی شغال ها
و زوزه ی سگ های انزوا
که مرا تا بن بستِ نبودن
پرت می کند.
سیگاری آتش می زنم!
حالا خروس، سپیده را داد می زند
و از تو چیزی جز ته سیگار های تنهایی ام
نمانده است.
من هنوز،
به این فکر می کنم که باید،
سیگاری آتش بزنم ...