سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تورو من چشم در راهم شباهنگام.

شدم دختری که با سکوتشـــــ سنگـــ ــــــر میگیره

براے دفعه ے آخــر بیا کــمے به عقب
به چشم های صمیمے ، لبان بے رژ لب

شروع قصه همین بود : پنـجــره وا شد
و بے نهایت دیوار باقے مطلب

به جستجوے تــو رفتم دو سال در باران
و سوختم همه ے عمــر در تشنج و تب

خدا چه کــرده به من کـه پس از دو سال هنوز
ولم نمےکـند این عشق ؛؛ عـشــق لامصّب !

بجاے آنکــه بگویے بــرو خداحــافظ
مرا ببوس صمیمانه عشق من : عقرب

تمام هستے این شعر نعش روباهیست
کــه در میان دلم گریه کـرده از سرشب . .
.

 

شب


چهارشنبه 94/9/18 | 6:26 عصر | رهگذر | نظر

ghalebhaa