سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تورو من چشم در راهم شباهنگام.

شدم دختری که با سکوتشـــــ سنگـــ ــــــر میگیره

به یاد بیار
عصر پاییزی را که
تو چمدان تمام خاطرات مرا
در آخرین ایستگاه فراموشی جا گذاشتی
و دوباره به راه افتادی
و با انگشت به روی شیشه قطار
یادم رفت
را نوشتی
و من گریه کردم و تو خندیدی
لعنت به تو ...
بیاد بیار عصر پاییزی را
که تو رفتی و من به دنبال تو دویدم
همچنان که در ذهن تو
مثل دود قطار در هوا گم می‌شدم
لعنت به تو ...
من گریه می‌کردم و تو می‌خندیدی
گریه کردم و اشک‌های مرا باد تا دور دست‌ها برد
و باریدند و باریدند
لعنت به تو ...
میان من و تو بیابان‌ها رویید و تو
برای من دست تکان می‌دادی
و قطار دور می‌شد ..

{ شهرزاد مغروری }             

غمگین


چهارشنبه 94/9/18 | 6:5 عصر | رهگذر | نظر

ghalebhaa